جدول جو
جدول جو

معنی بیخ کن - جستجوی لغت در جدول جو

بیخ کن(اَ عَ)
ریشه کن. (فرهنگ فارسی معین) :
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد.
اوحدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

لاستیک مخصوص با میخ های فولادی کوتاه که برای حرکت خودرو در جاده های برفی و یخبندان به چرخ های آن وصل می شود، در ورزش وسیله ای با تعدادی خار در کف آنکه به کفش کوهنوردی برای جلوگیری از لغزش متصل می شود، نوعی کشتی با سپرهایی برای شکستن یخ که در میان یخ و دریاهای منجمد حرکت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوم کن
تصویر بوم کن
آغلی که در زمین یا کوه درست کنند برای جا دادن گوسفندان
فرهنگ فارسی عمید
حرکت دسته جمعی یک خانواده با تمام اموال و دارایی از جایی به جایی یا از شهری به شهر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیل زن
تصویر بیل زن
ویژگی کسی که با بیل زمین را زیر و رو می کند
فرهنگ فارسی عمید
(بی بِ)
زنگ برج پارلمان (کاخ وستمینستر) در لندن، به وزن 13/5 تن که در 1858 میلادی ریخته شده است، نام ساعت عظیم برج مزبور. (دائره المعارف فارسی) ، نام صوت ساعت مزبور که از دستگاه بی بی سی لندن در ساعات شبانروز در جهان پخش شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَرر)
آنکه با بیل کار میکند مانند باغبان. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از دهقان و مزارع. (غیاث) :
همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس.
نظامی.
- امثال:
تو اگر بابا بیل زنی بباغچۀ خودت بزن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بسیارکینه، سخت کینه توز، سخت کینه ور، که کینه بسیار دارد:
چرا بیش کین خواند او را سپهر
که هست از دگر خسروان بیش مهر،
نظامی،
بداندیش کم مهر و او بیش کین،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خِ کَ بَ)
عروق الاصف. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
حشیشهالسعال، فیخیون، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
آنکه کوشش بیهوده می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نامراد و محروم. (ناظم الاطباء) :
از هر کنار مشرق عرض تجلی اش
مه ریش کن برآمد و خور ریشخند شد.
زلالی خوانساری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ریشه دواندن:
درخت کرم هر کجا بیخ کرد
گذشت از فلک شاخ و بالای او.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خِ نَ / نِ)
اسم فارسی اصل القصب است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
صاحب ریشه قوی. بیخ آور. (یادداشت بخط مؤلف). ریشه دار. که بیخ محکم و فراوان دارد. رجوع به بیخ آور شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ دَ شَلْ وا رُ تُمْ کَ دَ)
درماندن و عاجز شدن. (برهان) (آنندراج). بی نوا گشتن و درماندن. (ناظم الاطباء). پیخستن. لگدمال کردن. کوفتن در زیر پای:
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیه تنگ است مرا نیک ببیخست.
عسجدی.
رجوع به پیخستن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ رَ دَ)
یخ کردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به یخیدن و یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ شِ کَ)
آنکه یا آنچه یخ را بشکند. شکننده یخ، نوعی چکش یا تیشۀ با نوک تیز برای شکستن یخ. آلت یخ شکن چون کلند و چکش نوک تیز. (یادداشت مؤلف) ، کشتی برای شکستن یخهای قطبی. ناو قطبی که یخهای قطبی را شکند و آن برای سفر به نواحی قطبی ساخته شده است. (یادداشت مؤلف) ، نوعی زنجیر با دانه های خاص که بر چرخ اتومبیل قرار دهند، نوعی لاستیک چرخ اتومبیل که در رویۀ آن میخچه ها یا دگمه مانندهایی تعبیه کرده اند برای جلوگیری از لغزیدن چرخها در روی یخ و برف
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ کَ)
حرکت با جمیع کسان و دارائی از ناحیه ای به ناحیۀ دیگر. (فرهنگ فارسی معین).
- بنه کن رفتن، با تمام خدم و حشم و کسان و اموال بمکان دیگر نقل کردن. از جایی بجایی کوچ کردن و رفتن با تمام دارایی و خدم و حشم. از بیخ و بن برکندن و قطع علاقه کردن از جایی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
استیصال یعنی از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال و از ریشه برکنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کنده شده از بیخ:
ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده بخل و جهل سرزده و بیخ کند.
سوزنی.
- بیخ کند کردن، استیصال. (یادداشت بخط مؤلف). از بن برانداختن
لغت نامه دهخدا
(نُ)
برانداختن. نابود کردن:
من براز باغ امیدت نتوانم بخورم
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنه کن
تصویر بنه کن
حرکت با جمیع کسان و دارایی از ناحیه ای بناحیه دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخکن
تصویر بیخکن
ریشه کن، از بیخ بر کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخستن
تصویر بیخستن
درماندن و عاجز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ شکن
تصویر یخ شکن
نوعی چکش یا تیشه با نوک تیز برای شکستن یخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ شکن
تصویر یخ شکن
((~. ش کَ))
شکننده یخ. چکشی که بدان قالب یخ را شکنند، کشتی ای که بدان قطعات بزرگ یخ اقیانوس های منجمد را شکنند تا رفت و آمد کشتی ها در آن ممکن شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنه کن
تصویر بنه کن
((~. کَ))
حرکت دسته جمعی یک خانواده یا یک دسته از جایی به جایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیخ کردن
تصویر بیخ کردن
((کَ دَ))
ریشه دوانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیخ زدن
تصویر بیخ زدن
((زَ دَ))
ریشه زدن، نقش زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی کنش
تصویر بی کنش
غیرفعال
فرهنگ واژه فارسی سره
درآمدن ناگهانی و غیرقابل پیش بینی از جایی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرین که بیشتر برای حیوانات و اشیا به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
بالکن، عمل سم زدن گاو یا اسب به هنگام خشم و مبارزه جویی، پیش کدنن، کندن زمین و شخم زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که نشا را از خزانه می کند و دسته دسته می کند
فرهنگ گویش مازندرانی
چارپای اخته شده، چهارپایی که مادرزاد اخته باشد نوعی
فرهنگ گویش مازندرانی